یادداشتـ 162

ساخت وبلاگ


نه تو می دانی،نه خودم می دانم...اما فصل بیست و چهار زندگی ام با تمام ِ اشک و آه و ناله و نفرت ... یک جاهایی ،دقیقا یک جاهایی شیرین و دوست داشتنی هم بود! ... مثل روزهایی که ذوق کردم ،خندیدم و بی دلیل یا با دلیل زندگی کردم... فصلی که ماه های آخرش را به زور و تحمل و کم آوردن گذشت و گذشت تا به این نقطه رسید! و اگر از من بپرسند بیست و چهار سالگی شبیه چیست؟خواهم گفت شبیه دخترکی رنج کشیده در پستوهایِ زندگی !شبیه دخترکی که با غم هایش توانست کنار بیاید و به جای بیست و چهار سال،هزار سال شکست،اشک ریخت،باور کرد،بلند شد،خندید،لبخند زد،ذوق کرد،کم آورد ،ترسید،تسلیم شد،بلند شد و به راه ش ادامه داد و باز این چرخه هزاران بار تکرار شد ... ماند و زندگی کرد... و امروز دارد ورق می زند و می رسد به آغاز فصل بیست و پنجم ...

پی نوشت :آغاز بیست و پنچ سالگی

یادداشتـ 35...
ما را در سایت یادداشتـ 35 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2728304 بازدید : 103 تاريخ : چهارشنبه 3 بهمن 1397 ساعت: 21:00