یادداشتـ 29

ساخت وبلاگ


صبح...همین که چشم باز کردم،گوشی را برداشتم آمدم تلگرام،بعد از تلگرام،رفتم اینستاگرام... حالم بهم میخورد از اینستاگرامی که فقطِ فقط پُر است از تظاهر !... یک پُست می گذارم ،می آیم بیرون!
به تلگرام می روم!... بعد گوشی را میبندم و می گذارم کنار!
تمامِ تنم از خستگی ناله می کنند... دلم میخواهد یک روز تمام فقط دراز بکشم و از جایم تکان نخورم! ... گوشه ی سمت راست لبم درد میکند! با موهای در هم فرو رفته به جلو آینه می آیم! ... یک جوش بزرگ با سر چرک کرده!... کی این جوشِ لعنتی بدنیا آمد؟!... شب که نبود!.... به پوست تیره شده ی خودم زل میزنم!... می روم دنبال دستمال کاغذی؛ از دست مزاحم تازه متولد شده خلاص می شوم!... اما گوشه ی سمت راست بالای لبم درد می کند!.... با بی میلی تمام تختم را مرتب میکنم و گوشی و شارژر ، هنذفری فلجم را می چپانم درونم کیفم!... امروز از آن روزهایی که نه من حوصله دارم!... نه ساعت!
دیرم شده! می دانم که دیر کرده ام!... اما بیخیال و خونسرد مینشینم و صبحانه میخورم!...
گرمای هوا کلافه م کرده؛ به ناخن های بلندم نگاه میکنم و مدام تکرار میکنم وقتی به خانه برگشتم کوتاه شان میکنم، انگار کسی در این هوای گرم ،راه نفس کشیدنم را گرفته باشد!...
امروز حس خوبی ندارم!...ولی میتواند روز خوبی باشد!

یادداشتـ 35...
ما را در سایت یادداشتـ 35 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2728304 بازدید : 124 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 7:27